پشت شیشه ی کافه باز من
یتیم آرزو ها .....
عقده ی نبودن تو را در جیب کردم
شعار نبودن را بر شیشه نوشتم
با کاپشن زرد لگد بر پشت چکمه ام
هی شا هی شانس کنان تاختم
نفس بر کفشهایم حرام شد
باز زخم بر لبه زانوه ی بی پدرم
باز بوسه ی خاک بر صورتم
باز یتیم تر شدن آرزویم
باز با قصه های کافه مرجان
باز با درد باتون های نبوندت
سینه خیز جانم را به خانه می کشانم
باز شب می شود
پدر عقده ها نان به ارزوی یتیمم می دهد .
چه مادرانه نوازش می کند غربتم ، طفل ارزوی مرا !
تن را به خاک می دهم روح را به کاغذ
برای دیدن آن صندلی و آن میز
به تصویر می کشد تو را
تو را با رنگی دگر
با یک عشق نو
و چه صبح تلخ قشنگی که باز عقده ام
می خندد...
چه جان تازه ای برای دیدن تو دارد
از پشت شیشه های کافه مرجان ...
نظرات شما عزیزان: